نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

اولین گردش مهد کودکتون....

سلام گل مادررررررررررررررررر!!!!!!!!!! امروز سه شنبه مورخ93/7/29مهدکودک برنامه گذاشته تا شما رو ببره شهر بازی سرزمین عجایب , البته این اولین باری هست که توی این چهار سال زندگیت بدون من وبابایی داری میری شهر بازی.. . امیدوارم که بهت خوش بگذره نازنین من.....                            ...
29 مهر 1393

اولین حضور والدین در مهد کودک....

روز چهار شنبه مورخ 93/7/23 در مهد کودک جلسه گذاشته بودند وگفته بودند که همه ی مامان ها راس ساعت چهار بعدازظهر اونجا باشن ،منم مثل بقیه ی مامان ها رفتم مهد !!! اول مدیر مهد کودک صحبت کرد وگفت: که چه کارهایی باید انجام بدین مثلا ناخنهای بچه ها کوتاه باشه و یا اینکه برنامه ی چاشت شون رو طبق برنامه ای که خودشون دادند رو واسه ی بچه ها بذارن و خیلی مسایل دیگر..... و بعد هم مربی بهداشت تون صحبت کرد و گفت: که مواظب موی بچه ها باشین چون شپش اومده؟؟؟ منو میگی از اون روز مرتب موهات رو شونه میکنم و همش نگاه میکنم که این کارم واسه شما سوال شده و همش ازم میپرسی مامانی: چرا اینقدر موهام رو نگاه میکنی؟؟؟؟؟؟ و بعد مربی بهداشت ،مربی زبان تون صحبت کرد و بعد ...
27 مهر 1393

مسافرت شمال...........

سلام به دخملی خودم !!!!  این چند روزه نتونستم بیام وبلاگت و از مسافرت شمال مون واست بنویسم جونم واست بگه که روز پنج شنبه ساعت دو بابایی از سر کار اومد و زودی ناهار خورد و وسایلها رو برد توی ماشین جا سازی کرد و صندلی عقب رو هم واسه ی شما مثل یک تخت درست کرد که موقع خواب جات راحت باشه  و ساعت سه حرکت کردیم به سمت شمال  والبته شهر بابل خونه دوست باباییی هرچند که بابایی به دوستش زنگ زد و گفت: که ما در طول مسیر یک جا استراحت میکنیم و صبح میایم خونه تون ولی ایشون اصرار داشتند که نه ما شب بیداریم تا هر ساعت که شما برسین و بخاطر اینکه زودتر برسیم فقط توی گرگان ...
22 مهر 1393

روز جهانی کودک مباررررک.......

رنگ و وارنگه دنیا                      خیلی قشنگه دنیا     چونکه دوباره آمد                     خورشید خانم زیبا                       زود باش بلند شو از خواب                      بــــازی بکــــن روی تــــ...
16 مهر 1393

این روزهای دخترکم....

سلام به یگانه گوهر زندگیم...   عزیزدل مامان جونم واست بگه که روز اول و دوم مهر  رو با همدیگه رفتیم مهد کودک ،هرچند که اولش اذیت کردی ولی به محض اینکه سر کلاس فرزانه جون میرفتی دختر خوبی میشدی و هر چه بهت میگفتم که بیا بریم نمیومدی و همش میگفتی: مامانی یک کم دیگه باشیم ومن مونده بودم خلاصه روز اول و دوم رو با همدیگه رفتیم ولی از شنبه با هم قرار گذاشته بودیم که شما با سرویست بری ولی پنجشنبه شب بود که شما سرما خوردی و باز هم ویروس لعنتی اومد سراغت بخاطر همین تا سه شنبه نتونستی بری مهد!! صبح سه شنبه که بیدارت کردم که پاشو و آماده شو که الان سرویست میاد ...
10 مهر 1393

ورودت به مهد کودک مبارررررررررررررک....

نفس مامان ،پسته ی خندون مامان   عزیزدلم جونم واست بگه که روز شنبه باتفاق بابایی وشما رفتیم واسه خرید کفش به  الماس شرق،تا واسه ی شما خوشگل خانم یک کفش اسپورت بخریم ولی از جایی که شما علاقه ی زیادی به شهر بازی داری به محض ورودمون به الماس شرق به بابایی گفتی:اول بریم شهربازی وبعدا کفش بخریم وبابایی هم که در مقابل چرب زبانی شما همیشه تسلیم است این دفعه هم گفت:باشه و من هم گفتم :شما با بابایی برو شهر بازی ومن هم توی بازار میگردم بدنبال کفش وظرف چاشت واسه شما... خلاصه اون روز واست یک کفش اسپورت خریدم که اولین کفش اسپورتت هم هست وهم ...
4 مهر 1393
1